پاییز سرخ

... به نام خالق زیبایی ها

پاییز سرخ

... به نام خالق زیبایی ها

ملانصرالدین

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.  

مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟  

گفت:به بازار می روم تا درازگوشی بخرم . 

مرد گفت: انشاءالله بگوی.  

گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟  

درازگوش در بازار است و پول در جیبم.  

چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند. چون باز می گشت، 

همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟  

گفت: از بازار می آیم انشاءالله، 

 پولم را زدند انشاءالله ، 

 خر نخریدم انشاءالله 

 و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!