ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟
گفت:به بازار می روم تا درازگوشی بخرم .
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟
درازگوش در بازار است و پول در جیبم.
چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند. چون باز می گشت،
همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله،
پولم را زدند انشاءالله ،
خر نخریدم انشاءالله
و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!